حسینی دیگر اما در لباس تأنیث…
حسینی دیگر اما در لباس تأنیث…
تو دل را برده ای و عزیز شده ای…تو در بازی کودکی ات،اعتراف بزرگی کردی…ودر زمان خودش جامه ی عمل به آن پوشاندی…وقتی که تو تازه زبان گشودی وپدر به تو اعداد یاد می داد و گفتی یک و پدر گفت بگو دو دخترم!…این را سه بار تکرار کرد و تو بازبانی شیرین کودکانه گفتی: پدر زبانی که یک گفته با دو دمسازی نمی کند…
شاید ازینجا شروع شد…بریده شدن تو از تمام تعلقات دنیا…از تمام دو های دنیایی..ازهمان اعترافت…از آنجا تو آماج بلاها شدی…تو مثل جدّت دل خدا را بردی…دل عزیز خدارا بردی…وعزیز شدی…
خواست خدا بود که تو بمانی واو…از همان یک اعترافت…
توزینت پدری…توهمانی که پیامبر خوابت را تعبیر کرد وگریست…خواب دختر پنج،شش ساله…خواب دیدم…باد تندی وزیدن گرفت که دنیا را تاریک کرد و من از شدت باد در پناه درخت بزرگی جا گرفتم…که ناگاه آن درخت بزرگ در اثر فشار سخت باد از جا کنده شد،خود را به درخت دیگر رساندم که شاخة همان درخت بود..باز تند باد سخت آن را هم از جا کند پس از آن به شاخة دیگر آن درخت پناه بردم آنهم شکست آنگاه به دو شاخه ی باقیمانده پناه بردم،آنها هم یکی بعداز دیگری در اثر تند باد حوادث از بین رفتند که از شدت اضطراب از خواب بیدار شدم…
رسول خدا بعداز پایان حرفت گریه کرد و گفت:دخترم!آن درخت بزرگ من هستم که از میان شما میروم و شاخه ی اول آن،مادرت فاطمه و شاخة دوم پدرت علی است ودو فرع دیگر،برادرانت هستند که با نبود آنان جهان تیره و تاریک می شود…تودر همان سن کم،آماج بلا ها شدن را برای عزیز شدن شنیدی…تو باید ساخته می شدی برای روزی…تو باید با دیدنِ ،رفتن عزیزانت ساخته می شدی…
تو همان بودی که دیدی بعداز رحلت پیامبر، مادرت چه کشید…آنقدر گریست که گفتند یا شب گریه کن و روز آرام باش یا روز گریه کن وشب آرام باش….برایش بیت الاحزان ساخت…تو دیدی خانه نشین شدن پدرت را…
تو دیدی شبانه رفتن مادر وپدرت به در منزل انصار را…تو دیدی آتش کشیدن در خانه را بین در و دیوار ماندن مادرت را …تو شنیدی یاابتاه یا رسول الله گفتن مادرت را..تو دیدی سیلی خوردن مادرت را…تو در آن میان دیدی مادر جانش را برای علی،ولی زمان،برای ولایت،برای احقاق حق فدا کرد…تو دیدی شهادت برادر را آن وقت که مادر گفت:فضّه!مرا دریاب…فرزند در رحمم…محسنم کشته شد…تو دیدی ریسمان بر گردن پدر کشیدند وشمشیر بالای سر پدر گذاشتد تا بیعت بگیرن از او…مادر دستتان را گرفت و تصمیم گرفت کنار قبر پدرش رود و نفرین کند که علی پدرت نگذاشت…تو دیدی خطبه خواندن مادرت را برای گرفتن حقش…برای فدک…تو خشنودی مادر را دیدی زمانی که چشمش به تابوتی که اسماء ساخت افتاد…خشنود بود چون باآن تابوت زن یا مرد بودنش معلوم نبود…حتی در آن زمان هم نگران بود که مبادا بدنش دیده شود…
تو این هارا دیدی و شدی دختر همان مادر…همان پدر…ماندی با ولایت…ماندی ودفاع کردی…تو به وصیت مادرت عمل کردی…دخترم!از دو برادر جدا نشو وبعداز مادر برایشان مادری کن…تو دیدی کفنی بالیل و ادفنی بالیل و غسلنی بالیل مادرت را…تو دیدی …وقتی سی سال داشتی،جنگهایی که بر پدرت تحمیل شد وتحقیر علی در جنگ جمل را…تو تاب نیاوردی و با حالتی غضبناک راه را شکافتی و وقتی درست مقابل حفصه قرار گرفتی پوشیه را برداشتی و گفتی :راست گفت پیامبر که کینه موروثی است.ای دختر عمر!که اکنون با دختر ابوبکر همدست شده ای برای کشتن پدر من.قبل از این نیز پدرانتان همدستی کردند برای کشتن پیامبر اما خدا پیامبرش را از مکر خاندان شما آگاه و کفایت کرد.از قتل پیامبر ناکام ماندید و اکنون کمر به قتل وصیّ و برادرش بسته اید…شرم کنید…و همین آیه قرآن برای شما کافی است…اگر شما دو تن (حفصه و عایشه) باهم،علیه او اتفاق کنید باز خدا نگهبان او است و جبرئیل ومردان صالح و فرشتگان حق،مدد کار اویند.
تو دیدی پدرت در اواخر عمرش خانه هرکدام از شما هرشب افطار می کرد…تو دیدی ضربت شمشیر ابن ملجم ملعون بر فرق پدرت را…پدر به تو از اسارتت خبرداد …مصائب کربلا را برایت در کهیعص تفسیر کرد…تو دیدی دو انتهای جنازه را حسن و حسین گرفته و دو سوی پیشین جنازه بر دوش دیگری حمل می شد و پیکر پدر همان جایی فرود آمد که روی آن نوشته بود:این مقبره را نوح پیامبر کنده است برای امیرمؤمنان و وصی پیامبر آخر الزمان…آنگاه شنیدی صدایی تورا تسلیت داده…اما در این مصیبت آغوشی جز آغوش حسین تورا آرام نمی کرد…تو باز هم دیدی منافقان حمله بر حسن بردند وخنجر بر رانش زدند و تو پرستار امام شدی… برادرت حسن،در پیمان صلح با معاویه گفت سبّ ولعن خطبا روی منبر بر پدرت را بردارند…وچه سخت بوده برتو لعن پدر شنیدن…برادرت حسن،با آن زهری که جُعده داد مسموم شد تورا صدا زد:زینب!اما به محض با خبر شدن از رسیدنت طشت را پنهان کرد تا تو اندوه نبینی…تو دیدی جنازه برادر ،آماج تیرهای مروان و عایشه شد…وتو همچنان مثل کوه ایستاده بودی و صبر در برابر تو زانو می زد…باز هم تسلّی تو آغوش حسین بود…از علاقه تو وحسین،فاطمه به پیامبر خبرداد و پیامبر آه کشید و گریست…حسین چه احترامی تورا می کرد…تمام قد برایت می ایستاد…وتو شرط ازدواجت را بودن با حسین کردی هرجا که برود بروم…
وتو وخواهرت چه با شکوه دراین سفر بودید و مردان شما را همراهی می کردند و با احترام…عباس و دردانه های بنی هاشم شمارا کمک می کردند تا سوار بر محمل ها شوید…اما این سفر را به خاطر داشتی و…تو،عون و محمد راهم با خود آوردی و گفتی اگر بناست جنگ شود شما برای همچنین روزی به دنیا آمده اید…اصلاً دلیل آفرینشتان همین بوده…همراهی برادرم…فدایی او…وتو یک به یک دیدی شهادت مردان را…مسلم بن عقیل،هانی بن عروه و…
شنیدی از زبان دل دارت خبر دادن از شهادتش رادر عصر تاسوعا زمانی که لشکر ابن سعد حرکت کردند و تو رفتی به برادرت خبر دهی… و برادرت یک شب را برای عبادت وراز و نیاز مهلت گرفت…اماتو خوب می دانستی که این مهلت برای چه بود؟ هم این که حسین عاشق نماز است واینکه اگر شب پایان همه چی بود،کربلا ،کربلا می شد؟وتو بازهم از حجت خدا روی زمین پرستاری کردی…شب عاشورا از سجاد…شاید بشود گفت تو اینجا از شدت غم بی تاب شده بودی زمانی که برادرت می خواند:یا دهرُ افٍّ لکَ خَلیل…
رو به حسین کردی وگفتی آیا اصحاب خود را امتحان کرده ای،من ترس آن دارم که هنگام خطر تو را تنها گذارند…سوگند به خدا آزمودم زینبم!آنها همچون اشتیاق کودک به سینه مادرش،به مرگ اشتیاق دارند..نافع که پشت در خیمه در انتظاربرادرت بود وقتی سخنت را شنید گریه کرد و به حبیب بن مظاهر گفت…آمدید…همة تان …برای دلگرمی و قوت قلب زینب و بانوان حرم…سوگند خوردید…ماتا آخر ایستاده ایم….
آن شب به پایان رسید…روز عاشورا حسین هنوز امید هدایت این قوم را داشت…موعظه شان کرد تا عذری برایشان نماند وحق را ادا کرده باشد…
تو تمام این هارا دیدی و حسین هنوز بود…آغوشش بود برای تسلّی قلب تو…تو دیدی شهادت برادرزاده ها و برادرهایت را،پسرعموهاو فرزندانت را شهادت تمام مردان را شهادت عباس،علی اکبر،علی اضغر را تو دیدی تیر سه شعبه را…چه کسی در کوفه وشام تورا سوار بر کجاوه کند باشکوه؟
تو دیدی حمله شمر ملعون را به طرف خیمه…وداع باپدر را تو دیدی…ندای پدر برای حفاظت از پسررا شنیدی…تو دیدی وداع برادرت با اهل بیتش را…تو گفتی مهلاً مهلا را…تو به وصیت مادر بازهم عمل کردی…بوسه بر گلوی برادرت را…
همان زمان که تو نیاز داشتی به آغوش حسین…ظهر عاشورا…دست حسین برقلب تو….نمی دانم چه کرد…زینبی دیگر…نه…بلکه همان حسین در لباس تأنیث شدی…
برای یافتن حسین بوی حسین برای تو کافی بود اما کو آن انگشتری وانگشتش ، کو آن لباس کهنه برادرت،…تو دیدی شهادت حسین را…همان کس که آغوشش ملجأ آرامش وتسلّی تو بود…فریاد زدی…وای برتو ای عمربن سعد…ابوعبدالله را می کشند و تو می نگری؟آیا مسلمانی در این میان نیست؟…تو بااین حرف ها،اشک هم می ریزی عمر!…چه فایده…
تو دیدی پیامبر را در قتلگاه برادرت…اما تو را مجنون خواندند…آری آنان که درک ندارند این را چه باور کنند…تو دیدی برادرت را اما بدون سر…بعداز آن چه شد زینب؟…عمر گفت:بیایید بیرون واسیر شدید و تو در جواب عمر سعد گفتی ما به اختیار خود بیرون نمی آییم …دستور به آتش زدن خیمه هارا داد…تو حتی آنجاهم از ولی خود امام خود دستور می گرفتی…تو رو به سجاد کردی و گفتی خیمه ها را آتش زدند چه کنیم ای یادگار گذشتگان و پناه باقیماندگان…گفت:علیکنَّ بِاالفرار….
تو اگر نبودی ای زینت پدر…امامی نبود…زمین از حجت خالی نباید بشود…تو خود را سپر امام کردی در برابر هجوم شمر…تو اگر نبودی و تسلّی نمی دادی سجاد را…تو اگر نبودی…کربلا نبود…کربلا بی تو کربلا نمی شد…تو مادر بودی،پدر بودی،برادر بودی،پاسبان حرم بودی،تو از آن پس همه کس شدی تو مدافع حریم شدی…تو ششمین نفر از پنج تنی!تو همانی که شش معصوم را دیدی…تو همان شدی که مادر وپدرت بودند…پدرت جانش را کف دست گرفت ودر بستر پیامبر خوابید و مادرت جانش،فرزندش را فدای پدرت کرد…تو ولی شناس و یکه شناسی از جنس همین هایی…
هرآنچه که بعداز تو بیاید تمثیلی از توست…تو همانی که در تمام این مدت حتی یک نماز شبش ترک نشد
فقط نمی دانم …شب یازدهم چه شد…تو…نشسته خواندی اش…قامتت خم شد و مویت سفید شد…تو همانی که بوسید جایی را که پیامبر نبوسید…حلقوم بریدة برادرت…
سخنت با حسین چه بود…وداع با بدن بی سر حسین، برادرت….برادرم!آرام دلم!هرجاکه تازیانه ها کودکان و زنان را در می یافتند من مانع می شدم و محافظ آنها بودم…اکنون کمرمن و چهره من است که سیاه شدند…اگر هزار هزار هم بودم هم فدای تو و….
چه دلبی می کنی زینت پدر ….تو اگر نبودی که هیچ چیز جای نمیگرفت و نبود….تو خود تشنه تر از همه بودی…تو مثل مادر آن هنگامه ها،ازاین خیمه به آن خیمه می رفتی و مراقبت می کردی…باآن پوشش کامل درآن گرمای آن سرزمین…فقط یک چیز می تواند تورا اینگونه محکم کند…عهدت…وفایت…عشقت…
خون از سرت آمد زینبم؟…آری تو هم یک زنی پراز احساسات زنانه…چطور سر برادر را جدا از بدن ببیند آن هم برسر نیزه…هرچقدرهم که کوه باشی بازم تو یک زنی پراز عاطفه آنهم ازین [اندان…سرت را به چوبة محمل کوبیدی!…
تورا به اسارت می بردند…تو خود همه را سوار بر مرکب می کردی اما چه کسی تورا…؟یادت هست سفرت از مدینه….دردانه های بنی هاشم،همراهی زنان را…تورا آنگونه که شایسته بودی سوار بر کجاوه می کردنداما حالا در میان این همه نامحرم…اما همان یک…خدا…نمی تواند زینبش را در این حال ببیند…ببین که چگونه برایت رکاب گرفته…بگذار دشمن گمان کند تو پا بر فضا گذاشته ای …دست به هوا داده ای…دشمن چه می فهمد این امداد را…زمانی که خدای آنان هوس است…چه می فهمد غل و زنجیر برچه کسانی بسته اند…
کوفه تورا یاد چه می اندازد دختر علی…چه بلایی بر مردم اش نازل شده که هلهله می گویند وآذین بسته اند وشمارا به تماشا نشسته اند…آیا این همان جایی نبود که تو قرآن تفسیر می کردی برای مردمش…همانجاکه تو را عقیله می دانستند و روی تو سرودست می شکستند و تورا عالمه غیرمعلمه می دانستند…چه شد…شمارا خارجی خواندند…نه آن خارجی که ازین شهر خروج کرده بلکه خروج کرده از دین وبیعت…خطبه ات در کوفه…انگار خود علی بود…با همان لحنی مردم را خواندی که پدر خواند…ای اهل کوفه!ای اهل خدعه و خیانت وخفّت!….گریه می کنید؟! اشک های تان نخشکید…مَثل شما مَثل آن زنی است که پیوسته رشته های خود را به هم می بست و سپس از هم می گسست…وای بر شما!چه بد توشه ای پیش فرستاده اید…گریه می کنید؟! براستی که شایسته گریستنید…
با کلامت قیامت را برپاکردی..اهل نار و جنّت راجدا کردی…
آیا تو همان زینی…چه با صلابت و استوار سخن گفتی…دست حسین برقلب تو چه کرد…تو انگار تمام آن اندوه و داغ هایت را در کلامت آوردی و مثل یک تیر رها کردی…
به دارالاماره نزدیکتر می شدید…سر حسین پیش از شما در آنجا در طشتی بود…ابن زیاد با چوبی که در دست داشت بر لب و دندان حسین می زد می خندید…می گفت چه زود پیر شدی حسین!امروز تلافی روز بدر!
تمام نقشه هایش نقش بر آب شد…با سخنانتان…تو زینب با سخن با صلابت و استوار تدارکات آن مجلس را کوبیدی…ابن زیاد که گفت چگونه دیدی کار خدا را با برادرت حسین؟! وتو پاسخش دادی…جز خوبی و زیبایی هیچ ندیدم…اینان قومی بودند که خداوند،شهادت را برایشان رقم زده بود،پس به سوی قتلگاه خویش شتافتند.به زودی خداوند تو و آنان را جمع می کند وبه داوری می نشیند…مادرت به عزایت بنشیند ای زادة مرجانه!ابن زیاد زورش به تو نرسید سراغ سجاد می رود،رو به او می کند و می گوید تو کیستی؟
من علی فرزند حسینم!
مگرعلی فرزند حسین را خدا نکشت؟ سجاد گفت من برادری به همین نام داشتم که…مردم !اورا کشتند؟ابن زیاد گفت نه،خدا اورا کشت
سجاد به کلامی از قرآن این بحث را فیصله داد:خداوند هنگام مرگ جان انسان ها را می گیرد.
ابن زیاد دستور می دهد که ببرید و گردنش را بزنید که تو از جا بلند می شوی…دستهایت را سپر می کنی وچتر می کنی بر سر سجاد…وفریاد می کشی بس نیست خون هایی که از ما ریخته ای…برای کشتن او باید از روی جنازه من بگذری…سجاد رو به تو می گوید:عمه جان!آرام باش بگذار من سخن بگویم و فریاد می کشد:مرا از قتل می ترسانی؟!تو هنوز نفهمیده ای که کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت خاندان ماست؟!….
شمر راهت را طولانی کرد و از جای شلوغ گذراند…آن جا که کوفه بود و روزی پدرت امیربود آنطورشد…اینجاکه شام است وناف دشمن به آن بافته شده ،باتو چه خواهند کرد….سرها بر نیزه یک به یک منازل را طی می کردید…به حَران که رسیدید سر بریده حسین آیة و سَیَعلمُ الذین ظَلَموا أیُّ مُنقلب یَنقلبون خواند و یحیی یهودی را مسلمان کرد…حکمت قرآن خواندن های سر حسین…برادرت با کلامش حتی درآن حال …منقلب می کرد ومهدی بود…
به محض ورود به مجلس سجادت رو می کند به یزید و با لحنی از شکوه و توبیخ می گوید:ای یزید!گمان می کنی که اگر رسول خدا مارا در این حال بیند چه می کند؟مجلس با این کلامش منقلب شد…بحث ها ادامه می یابد و تو از جا بر میخیزی و گریه ها را خاموش می کنی! و می گویی:ای یزید!
خیال کرده ای با اسیر کردن ما و این سو آن سو کشاندن ما، مُلک ها را به سیطره خود درآورده ای؟!…کجا بااین شتاب!؟آهسته تر یزید!ای فرزند آزاد شدگان به منّت!ای ابن الطُّلقا! آیا این عدالت است که زنان و کنیزانت در پشت پرده باشند و دختران رسول الله اسیر وآواره؟!حجابشان را بدری و آنان را به این شهر و آن شهر ببزی و همه به آنان چشم بیاندازند؟
تو که در عداوت به ما با چشم خشم وکینه وبغض می نگری و می گویی کاش پدرانم بودند ودست مریزاد میگویی به خودت!وبی شرمانه بر لب و دندان اباعبدالله چوب می زنی!چرا نگویی چرا نکنی؟تویی که جراحت را به انتها رساندی…اگر اکنون غنیمت تو هستم به زودی غرامت تو خواهم شد…و ملجأمن خداست و شکوه گاه من اوست.به خدا سوگند تو نمی توانی ریشه مارا بخشکانی و وحی مارا نمی توانی بمیرانی و دوره مارا نمی توانی به سر برسانی و ننگ این حادثه را نیز نمی توانی از خود برانی..عقلت محدود و منحرف است وایام حکومتت کوتاه ومعدود ومطرود…
اینهارا می گویی محکم وباصلابت و مینشینی…چنان به خاک مالیدی شان که حرفی باقی نگذاشتی…تو محکم شدی …زینب شدی برای این لحظات که بگویی…و به حیرت درآوری تمام مخلوقات را…تو با خطبه هایت و روشنگری هایت رآس الجالوت عالم بزرگ یهود را مسلمان کردی…تو گذاشتی اش و امدی دختر برادرت را…شهادتش را دیدی زمانی که سر برادر را در طشت در خرابه شام برایش آوردند…
وتو اکنون پیام کربلا راباید به مدینه برسانی…به زنان مدینه بگویی…شهادت مولایشان چه مظلومانه ودر غربت بود…آری به سوی مدینه رو…بر روی قبر پیامبر بگو تمام درد ودل وغم ها ورنج هارا…خبر شهادت برادرت را…آری یا جداه…من ماندم تنها با خدا…همان یک…خوابم را تعبیر کردی و به چشم آن را دیدم …
اما زینبم…مردانی از جنس همان مردانی که دل تورا در شب عاشورا قرص کردند و گفتند ماتا آخر ایستاده ایم هنوز هستند…از تو الگو گرفتند و از حریم تو دفاع می کنند و می گویند تا ما هستیم نمی گذاریم تو ای زینب رنگ اسارت را دوباره ببینی و بچشی…این مردان از دامن زنانی به معراج می روند…زینبم!بعداز تو هر آنکس که بیاید از تو الگو گرفته…تو خود تفسیر عشق و صبری…تو خود تفسیر آیةاوفوا بالعقودی…تو از عشقت از جانت برای ولای برای اثبات حق برای کلمة توحید مایه گذاشتی با زبانت با دلت با عملت…آنجا که خطبه خواندی آنجا که قلبت را با دست حسین همراه کردی آنجا که فرزندانت را فدا کردی…گفته هایت را گفتی،در همان میان خطبه هایت…به هوش بودن را گفتی…با ولایت ماندن را گفتی…تو درآن گرمای طاقت فرسای آن سرزمین باآن پوشش بودن را گفتی…وآن دوندگی ات وتشنگی وگرسنگی ات…نماز شبت،نماز اسارتت را نشسته خواندنت…تو به ما فهماندی حواسمان نباشد…نشسته نشسته های صاحب عزایمان زیاد می شود…همان که تو را واسطه کرد و گفت:خدارا به عمه جانم زینب قسم دهید تا امر فرج مرا نزدیک کند.همان که آخرین خورشید ولایت و از حسین توست…نسل ادر نسل …حواسمان نباشد…کربلاها زیاد می شود…
کربلا،واقعه ای است که دیگر نباید تکرار شود…زینبم!..اینجا انگار تاریخ تکرار شده…شش ماه کشتن ها،پیروجوان کشتن ها…تکرار شده…همان حدیث که ام ایمن از پیامبر شنید و پدرت در آن زمان که شمشیر بر فرق مبارکش خورده بود آن اواخر آن را برایت گفت وتو با یاد آوری آن حدیث تسلّی دادی امام زمانت را…«…نیروهای خدا آمدند و جسد برادرت را در کربلا دفن کردند و آن سرزمین محل آمد وشد فرشته ها خواهد بود و پرچمی را بر فراز قبر سید الشُّهدا می افرازند که نشانه ای برای اهل حق است …وهرکس به آنجا رود زائر آن سرزمین است و…این حکم خداست و…
ازین پس مردمانی خواهند آمد-مغضوب و ملعون خداوند-که تلاش می کنند این مقبره و نشانه را از میان بردارند اما خداوند راه بر آنان می بندد و ناکامشان می گرداند»
آری،قومی آمدند که هرچه سعی دارند خاموش کنند…یادتو..برادرانت وپدران ومادرت را …نمی توانند و هر روز پیامت پرنگ تر و تعداد اسلام آوردندگان بیشتر می شود…
زینبم! او(ولی فقیه زمانمان) هم از جنس همان مردان است که میشناسد تورا ومی گوید:
« عاشورا،حادثه کربلا،همان جا که خون بر شمشیر پیروز شد،عاملش تو بودی زینب والّا خون در کربلا تمام شد.حادثه نظامی به ظاهر با شکست شما بوده اما آن تبدیل به پیروزی قطعی شد که نشان از منش و نقش تو بود..یعنی زن در حاشیه تاریخ نیست..در متن حوادث مهم تاریخی است..واین فقط مربوط به گذشته نیست وتو نشان دادی که حجب وعفاف زنانه را می توان تبدیل کرد به عزت مجاهدانه ،به یک جهاد بزرگ.
…تو آسیب شناسی …وآن نشان از شخصیت بزرگ و عظمت توست.
تو یک زنی در تاریخ که الگوست برای تمام مردان و زنان عالم…»
(برداشتی از کتاب های آفتاب در حجاب،مصائب حضرت زینب سلام الله،انسان 250ساله)
ارسالی از وبلاگ با ولایت تا شهادت